پسر بچه ی ناز مامان این روزها حسابی تغییر کرده! مدل درک و فهم و حرکاتش روزانه ارتقاء محسوسی داره؛ گاهی بنده و باباییش می مونیم از این همه فهم بچه. و واقعن فقط باید گفت:تبارک الله احسن الخالقین.
و اما شیرین کاری های این ایام به ترتیب حضور در ذهن بنده!
- توی مسافرت اخیری که تا شمال رفتیم، تمام جاده جنگل بود. هر چند وقت یک بار می گفت: بریم باغ؟ و خودش جواب می داد: بـــــَلــه! بریم!
- چند روز پیش توی خیابون بودیم و باباش موز خریده بود. وقتی دید گفت: می کام (می خام) . یه دونه وا کردم و بهش دادم. حدود یک چهارمش مونده بود که داد به خودم که بخورم. بنده هم که می دونستم الان دیگه نمی خوره بقیه ی موز رو، ازش گرفتم و خوردم. یهو برگشت و گفت: می کام(می خام) و بعد با دیدن قیافه ی ناراحت از خوردن موز من، زد زیر خنده و گفت: ای کلک! (اصطلاحی که خودم به کار می برم براش!)
- یه کامیون (تریلی) حمل ماشین داره که از وقتی توی جاده چند نمونه ش رو دیده می ره میارتش و بقیه ی ماشین هاش رو توش جا می ده. مدل جا دادنش خیلی جالبه و خیلی قشنگ همه رو جا می ده و از کوچک ترین فضایی استفاده می کنه و ماشین های کوچک و بزرگ رو جا می ده. بعد که دیگه جایی توی تریلی نمی مونه یه دونه ماشین دیگه برمی داره و می گه: جا می شه؟ و خودش جواب می ده: نـَـــــه نمی شه!
- مدتی پیش براش یه مسواک فانتزی خریدم و چند هفته بعد هم خمیردندان بچه. رنگ خمیرش قرمزه و خب چون مخصوص بچه هاست، طعمش خوبه. از وقتی که اولین بار استفاده کرد و خوشش اومد در طول روز هر از گاهی می گفت: خمیر دندون؛ مسواک. من هم به این علت که بیشتر خمیر رو می خوره، بهش گفتم وقتی خورشید خانوم لالا کرد و تاریک شد باید مسواک بزنیم. حالا یه وقتایی که هوس می کنه و هنوز وقت لالا کردن خورشید خانوم هم نرسیده میاد می گه: مامان خمیردندون. بهش می گم: مگه خورشید خانوم لالا کرده؟ می گه: نه، بعدن لالا می کنه!!!
- بعد از برگشت از سفر، چند باری شده که وقتی می خایم بریم بیرون و بهش می گم پاشو بریم لباس بپوشیم می پرسه: بریم مسافرت؟!
- دیروز به اتفاق شازده با مامانم رفتیم جایی واسه خرید؛ بعد کارمون انجام نشد و تصمیم گرفتیم بریم جای دیگه که یه سمت دیگه ی شهر بود و مسیرش از سمت خونه مون بود. با بابای مهدی یار تماس گرفتم که بهش اطلاع بدم که گفتن اون طرف ها کاری دارن و قرار شد بریم دنبالشون. شازده هم که مسیر کلی خونه رو می دونه، به خیابون قبل از خونه که رسیدیم پرسید: بریم خونه ی خودمون؟ گفتم: آره پسرم. بعد چون مامان همراهمون بود، پرسید: "مامان جون میان خونه ی ما؟!" که ذوق و قربون صدقه ی مامان و مامان جون متعجبش کرد.
- بس که بازیگوشه مدام دست ها و مخصوصن پاهاش زخمی یا کبوده. توی سفر انگشت بزرگ یکی از پاهاش زخمی شده بود و چند روز قبل هم انگشت بزرگ یک پای دیگه ش رفت زیر در و خون مردگی شد. دیروز که از بیرون برگشتیم جوراب هاش رو که از پاهاش درآوردن، دید اون پاییش که زخمی بوده، خوب شده. با شوق و ذوق گفت: خوب شده؛ نیست. گفتم چی مامان؟ (با اشاره ی جداگانه به پاهاش) گفت: این خوب شده، این هنوز داره!
- این سریال خداحافظ بچه که توی ماه مبارک از شبکه 3 پخش می شد، اگر بهش دقت می کرد، ما مصیبت داشتیم. تا نوزاد نشون می داد، اول که می گفت: بیاد خونه ی ما. بعد اگه بچه گریه می کرد، با ناراحتی، مدام می پرسید: چی شده؟ و هرچی ما توضیح می دادیم، افاقه نمی کرد.
- همیشه وقتی چیزی می خاد مدام پشت سر هم تکرار می کنه و اگه ما کمی تاخیر در برآورده شدن کنیم صداش بالا می ره و گریه و ... و من مجبورم کلی فلسفه چینی کنم که نباید با صدای بلند صحبت کنی. اگه آروم بگی واست انجام می دم و ... . اما نصفه شب ها که از خاب بیدار می شه و شیر می خاد، یه ریز پشت سر هم می گه: آبه (شیر) می کام و توضیحات بنده و باباش در باب خاب بودن همسایه ها و لزوم آرامش و ... راه به جایی نمی بره و او به کار خودش ادامه می ده. چند شب پیش که همین جریان پیش اومد و من توی آشپزخونه مشغول درست کردن شیر بودم و با او هم صحبت که چند لحظه چیزی نگو؛ دارم آماده می کنم. یهو دیدم داره می گه: مامان، مامان! خب چون بچه در این حالت خیلی هوشیار نیست و این شازده هم همیشه جز همین جمله ی "آبه می کام " و صلوات که خودمون بهش متذکر می شیم، چیز دیگه ای نمی گفت، بنده متعجب شدم. از همون آشپزخونه که بهش جواب دادم، گفت: دارم آروم می گم!!!
- چند روز قبل آب خورد و اضافه ش رو ریخت کف آشپزخونه. من هم تعمدن رفتم همون جایی که آب ریخته بود و وانمود کردم که دارم می افتم و سُر می خورم. تا دید این طوری شده و آه و ناله ی من بلنده، پرسید: چی شده مامان؟ گفتم: یه پسربچه ای اشتباه کرده این جا آب ریخته، من نزدیک بود بیفتم. دیدم با لبخند مرموزی به خودش اشاره می کنه می گه: این!! (یعنی این پسربچه آب ریخته!)
- اگه با مامان اینا جایی مهمون باشیم، تا حرف از رفتن می شه و احساس می کنه داریم می ریم، هر جا باشه (حتا تو بغل بنده و باباش) بلند می شه می ره تو بغل مامانم می شینه که با اونها بره!
حرف و حدیث از بلاچه بازی ها زیاد ولی متاسفانه فرصت بنده کم.
تا وقتی دیگر!
|