سلام پسرکم.
این روزها که چند روز از مهد رفتن تو می گذرد و به خاطر کار مامانی، مجبوری به همراه بابا یا خاله نسیم به مهد بروی، و با این که جز در همان ابتدای جدا شدن از همراهت، مشکل دیگری در مهد نداری، خیلی نگرانم. نگران که نکند پسرکم در دل چیزی داشته باشد که نگوید؛ نکند علی رغم آن که با همه ی کوچکی اش همه چیز را خوب بیان می کند، این یکی را نتواند بر زبان آورد؛ نکند اذیت شود؛ نکند روحش آسیب ببیند. با این که با دو مشاور قوی بسیار گفت و گو کرده ام درباره ی استعفا از اداره به خاطر تو، اما آن ها هر بار آن قدر در باب مزایای شاغل بودن مادران سخن گفته اند که من منصرف شده ام و آن قدر گفته اند که این طور برای تو هم بهتر است که من راضی به ادامه ی کارم شده ام به خاطر تو، اما باز این ها آرامم نمی کند. نگران توام، نگران. و چه کسی جز یک مادر معنای نگرانی را می فهمد؟؟؟
کاش وقتی بزرگ شدی و این جا را خواندی، از ورای این کلمات احساس مامانی را بفهمی و این که چرا از دو سالگی مجبور به مهد رفتن شده ای عزیزکم... .
اشک ها بیشتر از این اجازه ی نوشتن نمی دهند.
به قول خودت: دوسِت داااارم!
![مهدی یار مهدی یار](http://yaadaasht.persiangig.com/image/IMG_7849.JPG)
![مهدی یار و سرسره مهدی یار و سرسره](http://yaadaasht.persiangig.com/image/IMG_7857.JPG) ![مهدی یار و مهدکودک مهدی یار و مهدکودک](http://yaadaasht.persiangig.com/image/IMG_7861.JPG)
*عکس های اولین روز مهدکودک*
|