بابایی می خواست بره نون بخره و شما، همین که دیدی بابا پیراهنش عوض شده، فهمیدی که قصد بیرون رفتن داره؛ فوری دویدی و رفتی سراغش و بهش گفتی: منم می خام بیام بیرون. و چون هوا سرد بود و بابا می خواست چند دقیقه ای پیاده روی کنه تا اون جا، گفت: من پیاده ام، ماشین ندارم. خلاصه از بابایی انکار و از جناب عالی اصرار. در همین گیر و دار وقتی دیدی اصرارها فایده نداره انگار، یهو به بابا گفتی: بابا عاشقتم!
...
و البته که این شیرین زبونی بی نتیجه نموند!
|