از آخرین یادداشتم برای پسرکم خیلی وقت می گذره و توی این مدت اون هم مثل همه ی بچه های دیگه، بزرگ و عاقل شده. خدا همه ی بچه ها رو حفظ کنه به حق صاحب این روزها.
...
مدت ها قبل می خواستیم بریم بیرون؛ که پرسید: مامان شما هم میای؟
من هم گفتم: بله، من هم میام. من و شما و بابا؛ می شیم یک خانواده؛ می خایم خانوادگی بریم بیرون.
مدت ها گذشت تا چند ماه پیش که داشت با ما یک بازی توی خونه می کرد. بازی ش به این صورت بود که اون نقش عموش رو داشت (که عموش فروشگاه اسباب بازی داره) و باباش هم نقش بابای یک عروسک که قرار بود بابا به همراه اون عروسک برن فروشگاه عمو و خرید کنن. بابا هم نقشش رو خوب انجام داد ! و به همراه عروسک به فروشگاه عمو رفتن و خرید کردن. خرید که تموم شد، مهدی یار گفت دوباره بازی کنیم و ... . باباش هم که همون موقع کاری براش پیش اومده بود، مجبور به ترک صحنه شد و به مهدی یار گفت: عمو جون، بچه ی من بمونه توی فروشگاه، پیش شما؛ من کارم رو انجام بدم و برگردم. مهدی یار هم قبول کرد و بابا صحنه را ترک. یه چند دقیقه که گذشت و از بابا خبری نشد، مهدی یار رو به من گفت: مامان بیا این بچه رو ببر. من هم که در آشپزخونه مشغول بودم طبق معمول، بهش گفتم: مامان این بچه ی بابا بود؛ بچه ی من که نبود. بذار بابا میاد می برتش الان. برگشت یه نگاه عاقل اندر سفیه بهم کرد و گفت: نه خیر؛ بچه ی شما هم هست؛ شما یه خانواده این!!!!![شوخی شوخی](/NoteEdit/tinymce/jscripts/tiny_mce/plugins/emotions/img/105.gif) ![باید فکر کرد باید فکر کرد](/NoteEdit/tinymce/jscripts/tiny_mce/plugins/emotions/img/167.gif)
|