سلام.
روز جمعه ی گذشته مراسم سیسمونی نی نی 7 ماهه ی ما بود. عموها و بابایزرگ و مامان بزرگ نی نی از برازجان آمده بودن و مادرجون و خاله ها و زن عموی بنده هم که همین جا بودن و با اومدنشون خوشحالمون کردن. البته مامان جون، خاله دومی و زن دایی نی نی هم که باید می بودن!! متاسفانه خاله کوچیکه که راربود از قم تشریف بیارن به دلیل ترافیک و بستن راه ها، به پرواز نرسید و توی مراسم نبود. خاله ی بزرگ هم که خیلی جاش خالی بود و به دلیل امتحان های آقاپسر خوشگلش نشد که به شیراز بیان.
به هر حال مراسم به خوبی و خوشی برگزار شد و زحمت هایی که مامان جون کشیده بودن بالاخره به اتاق نی نی منتقل شد و همین باعث شده که صبر ما هم واسه اومدنش کمتر بشه. هر روز وقتی از محل کار برمی گردم، اول می رم توی اتاق ایشون و دورتا دور رو برای صدمین بار نگاه می کنم! خلاصه همه چیز مهیای اومدنشه. کاش زود بگذره این روزهای سخت انتظار. این مدت رو به واقع روز شماری کردم. هر روز توی محل کار که مثلن می خواستم جایی تاریخی رو بنویسم خوشحال می شدم که یک روز دیگه هم گذشت و یک روز به اومدن نی نی نانازمون نزدیک تر شدم.
این معنای انتظاره!
... و کاش اون انتظار اصلی به سر بیاد و مولامون... .
از همه ی وسایل تقریبن عکس گرفتم واسه این که بذارم این جا. اما فعلن با دیال آپ خیلی سخته آپلود کردن و این روزها هم که بنده امتحان دارم و نمی تونم خیلی وقت بذارم که 30 تا عکس آپ بشن. ان شاءالله به مرور عکس ها رو می گذارم برای یادگاری.
دعامون کنین.
|